فصل بیست وپنجم مهر ومهتاب

آمار مطالب

کل مطالب : 1305
کل نظرات : 163

آمار کاربران

افراد آنلاین : 1
تعداد اعضا : 46

کاربران آنلاین


آمار بازدید

بازدید امروز : 15
باردید دیروز : 0
بازدید هفته : 1954
بازدید ماه : 21934
بازدید سال : 40342
بازدید کلی : 273149

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان وشعر و آدرس ali1405.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.






تبلیغات
<-Text2->
نویسنده : علي
تاریخ : یک شنبه 20 شهريور 1390
نظرات

 یادمه، دست به سینۀ شوهر و بچه هاش بوده، بابام خیلی مومن و معتقده، یعنی ما فکر می کردیم
که اینطوریه، نماز و روزه، حج زیارت کربلا، خرج روز عاشورا و تاسوعا، پا برهنه راه رفتن
روز بیست و یکم رمضان، خلاصه چی بگم... مادرم هم زن مومن و خدا ترسی است، همیشه هم
از اینکه شوهرش چنین مردى است، به همه فخر مى فروخت، یک حاج آقا مى گفت و هزار تا
از دهنش مى ریخت. پدرم با اینکه مرد بداخلاق و خسیسى است، مادرم دوستش داشت و گله
اى از وضع زندگى مون نداشت. برادرم از من بزرگتره، آرمان، دانشگاه نرفته و عوضش رفته
تو بازار پیش بابام، حالا از خودش حجره داره و مى خواست زن بگیره... همه چیز رو روال
طبیعى اش بود تا اینکه...
هر چهارتایى مثل تماشاگران سینما گفتیم: تا اینکه چى؟
آیدا دوباره به گریه افتاد. پس از چند لحظه که آرام گرفت، گفت:
- تا اینکه همسایه بغلى مون خونه رو فروخت و رفت. چند وقتى خونه بغلى خالى بود تا اینکه
یک روز دیدیم چراغاش روشنه و کامیون جلوش اثاث خالى مى کنه، خونه بغلى ما کهنه ساز
ولى بزرگه، ما هم به خیال خودمون فکر کردیم یک خانواده توش آمدن، بعد از چند روز،
آرمان سر شام گفت: امروز آقا جمشید رو دیدم. مى گفت خونۀ فکور رو به یک دختر تنها
اجاره دادن!
مادر ساده ام دلسوزانه گفت: طفلک دختره، حتما دانشجوست! یعنى تو اون خونه درندشت وهم
برش نمى داره؟
اون شب دیگه حرفى نشد و کم کم همۀ اهالى محل، به رفت و آمد دختره که فهمیدیم اسمش
پریوشه، مشکوك شدن، از صبح تا غروب هیچکس به آن خانه رفت و آمد نمى کرد. اما از
طرفهاي غروب و بعد از تاریکی هوا، مدام کسانی می رفتند و می آمدند. اکثرا جوانهایی با ماشین هاي مدل بالا و سر و وضع خوب، به آن خانه می رفتند. عاقبت یک شب بعد از شام،
وقتی همه مشغول میوه خوردن بودیم، آرمان رو به پدرم گفت:
- حاج بابا! این دختره دیگه شورش رو درآورده! تو این محل زن و بچۀ مردم رفت و آمد
دارن، درست نیست این دختره اینطوري محل رو آباد کنه!
پدرم به آرمان چشم غره رفت و گفت: بس کن پسر! جلوي خواهر و مادرت صلاح نیست این
حرفها زده بشه.
دیگه حرف پریوش شده بود نقل زنهاي محل و همه پشت سرش حرف می زدند و پچ پچ می
کردند. من سرم به کار خودم بود و زیاد کنجکاو نبودم، اما اینطور که مادرم می گفت پریوش
کم کم در خانه اش را به روي پسرهاي محل هم باز کرده بود و همه نگران بچه هایشان شده
بودند. یک شب وقتی می خواستم بخوابم، صداي مادر و پدرم که با هم سر همین مسئله صحبت
می کردند، توجهم رو جلب کرد. مادرم به پدرم می گفت:
- حاج آقا، شما ریش سفید این محله اي! یک کاري بکن...
صداي پدرم بی حوصله بلند شد: چه حرفهایی می زنی زن! می گن زن ناقص العقله راست
گفتن. آخه من چه کار کنم؟
مادرم ناراحت گفت: صلاح نیست این زن بیشتر تو این محله بمونه... اگه خداي نکرده فردا
پس فردا همین آرمان رو بچگی و نادونی یک موقع...
پدرم زود حرف مادرم رو برید: استغفرالله! زن بس کن! آرمان غلط زیادي می کنه.
مادرم دوباره گفت: خوب برو پیش آقا جمشید، بالاخره اون خودش این خونه رو اجاره
داده،بگو به صاحبخونه بگه این زن داره تو خونه اش چه کار می کنه!خوب شاید نمی دونه.
والله معصیت داره! ماها جوون تو خونه داریم. ببین حالا من کی گفتم!

 


تعداد بازدید از این مطلب: 1106
موضوعات مرتبط: رمان , تکین حمزه لو , ,
|
امتیاز مطلب : 45
|
تعداد امتیازدهندگان : 16
|
مجموع امتیاز : 16


مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








به وبلاگ من خوش آمدید


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود